Web Analytics Made Easy - Statcounter

بعد از نوروز ۱۴۰۱، شخصیت پشه و بچه تا حد زیادی در بین کودکان و نوجوانان یا حتی افراد بزرگسال محبوبیت پیدا کرد. به عنوان مثال، تکه کلام آن‌ها در میان مردم پخش شده است. تماشاگران برنامه مهمونی ۱، مشتاقانه منتظر فرا رسیدن نوروز ۱۴۰۲ هستند تا فصل جدید این سریال یعنی «مهمونی ۲» را نیز تماشا کنند. بدون شک شخصیت‌های اصلی این برنامه یعنی پشه و بچه در مهمانی دو حضور خواهند داشت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

به همین دلیل قصد داریم در ادامه به طور کامل درباره شخصیت این دو عروسک صحبت کنیم.

درباره برنامه مهمونی

سریال مهمانی در سال ۱۴۰۱ به کارگردانی و نویسندگی «ایرج طهماسب» ساخته شد. او همچنین به عنوان مجری و بازیگر در این سریال به ایفای نقش می‌پردازد. داستان سریال درباره فردی به نام طهماسب است که به تازگی به یک خانه جدید نقل مکان می‌کند. در همسایگی خانه آقای طهماسب، تالار عروسی وجود دارد که کارکنان آن به صورت مرتب به منزل آقای طهماسب رفت و آمد می‌کنند.

این کارکنان باعث بروز حوادث و اتفاقات جالب و خنده داری می‌شوند که می‌تواند تماشاگران را در تعطیلات عید نوروز سرگرم کند. این سریال، یک گزینه کاملاً مناسب برای سپری کردن اوقات فراغت در نوروز ۱۴۰۱ بود. به همین دلیل، ایرج طهماسب تصمیم گرفت سریال مهمونی دو را نیز برای نوروز ۱۴۰۲ آماده کند.

شخصیت عروسک پشه

عروسک پشه یکی از آن عروسک‌های جذاب و پرطرفدار سریال مهمانی است که به نظر می‌رسد در برنامه مهمونی ۲ نیز حضور داشته باشد. عروسک پشه دارای کاراکتر بسیار جالبی است و مانند تمامی پشه‌های موجود در جهان، علاقه بسیار زیادی به نیش زدن بدن انسان دارد. تقابل او با ایرج طهماسب برای نیش زدن بازیگران یا میهمانان برنامه، باعث بروز اتفاقات خنده دار می‌شود. برخی از ویژگی‌های شخصیتی عروسک پشه به صورت زیر هستند:

رفاقت با آقای طهماسب

با وجود اینکه عروسک پشه تمایل بسیار زیادی برای نیش زدن بدن انسان دارد، اما می‌توان نوعی احساس رفاقت و صمیمیت بین آقای طهماسب و پشه مشاهده کرد. به عنوان مثال، پشه برای نیش زدن از آقای طهماسب اجازه می‌گیرد. همچنین دیالوگ‌های صمیمی و دوستانه بین دو نفر رد و بدل می‌شود که بر طنز ماجرا می‌افزاید.

شاید اگر شخصیت عروسکی پشه با آقای طهماسب دشمنی داشت، ماجرا تا این حد جالب نمی‌شد. او در اکثر مواقع با مجری برنامه درد و دل می‌کند.‌ به عنوان مثال زمانی که عاشق یک پشه ماده می‌شود، اندوه و ناراحتی خود را با آقای طهماسب در میان می‌گذاردتکه کلام بده بزنیم.

همانطور که گفته شد، تکه کلام شخصیت‌های پشه و بچه در میان مردم پخش شده است و بسیاری از مردم به شوخی از آن استفاده می‌کنند. یکی از تیکه کلام‌های جالب عروسک پشه، «بده بزنیم» است. پشه با این عبارت به شخصیت مقابل اعلام می‌کند که تمایل زیاد برای نیش زدن او دارد. واکنش طرف مقابل در اکثر مواقع بسیار خنده دار و جالب است. به عنوان مثال، آقای طهماسب در دفعات اول به این عبارت واکنش چندانی نشان نمی‌دهد و سعی می‌کند با نصیحت پشه را متقاعد کند که نیش زدن انسان‌ها کار درستی نیست.

اما زمانی که پشه راضی نمی‌شود و بر تصمیم خود پافشاری می‌کند، آقای طهماسب از مگس کش برای راندن او استفاده می‌کند. همچنین واکنش میهمانان برنامه به عبارت «بده بزنیم» بسیار جالب است. اکثر میهمانان با شنیدن این جمله شوکه می‌شوند و سعی می‌کنند با عصبانیت یا مهربانی پشه را متقاعد کنند که آن‌ها را نیش نزند. یکی از نکات جالب در رابطه با عروسک پشه در سریال مهمونی، این است که هیچ وقت از انسان‌ها نمی‌ترسد. ولی ترس بسیار زیادی نسبت به مگس کش دارد.

شخصیت عروسک بچه

صداپیشه این عروسک «کاظم سیاحی» است و عروسک گردانی آن را «شیما بخشنده» و «محمد لقمانیان» بر عهده دارند. جالب است بدانید عروسک بچه زودتر از عروسک پشه محبوبیت پیدا کرد. او صدای بسیار جالبی دارد و شخصیت خود را به عنوان یک کودک کار به نحو احسن ایفا می‌کند. در ادامه درباره برخی از ویژگی‌های شخصیت عروسک بچه صحبت می‌کنیم.

ظاهری معصوم و کار در خیابان

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیتی این عروسک، ظاهر معصوم آن است. نویسنده سریال تمام تلاش خود را انجام داده است تا مخاطب متوجه شغل عروسک شود. عروسک بچه به عنوان گل فروش در خیابان کار می‌کند. یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتی که اکثر جوامع در جهان درگیر آن هستند، افزایش تعداد کودکان کار است. به همین دلیل، هدف اصلی همه دولت‌ها این است که کودکان از امکانات رفاهی اولیه برای زندگی بهره مند شوند و نیازی به کار کردن در خیابان نداشته باشند.

کاراکتر بچه از سنین پایین در خیابان کار کرده است و طرز صحبت کردن او با سایر کودکانی که در یک فضای عادی و معمولی رشد کرده‌اند کاملاً متفاوت است. به عنوان مثال، در برخی از سکانس‌ها می‌بینیم که بچه بزرگ‌تر از سن خود رفتار می‌کند و طرز فکر متفاوتی نسبت به سایر کودکان دارد. ظاهر معصوم عروسک ممکن است در ابتدا تماشاگر را گول بزند.

ولی کافی است منتظر باشید تا یک مسئله جزئی بچه را عصبانی کند، در این حالت متوجه تفاوت و تضاد بین ظاهر معصوم و رفتار او خواهید شد. همین تضاد بر طنز ماجرا می‌افزاید.

عصبی و پرخاشگر اما مهربان

از دیگر ویژگی‌های شخصیت عروسک بچه، این است که به سرعت عصبی می‌شود و در مقابل کوچک‌ترین حرکات دیگران پرخاشگری می‌کند. حتی ممکن است در برخی از سکانس‌ها بی ادب به نظر برسد و از الفاظ رکیک برای دعوا با دیگران استفاده کند. به گونه‌ای که برخی از الفاظ موجب تعجب و شوکه شدن مهمانان برنامه می‌شوند. اما شاید همین تعجب مخاطب را به فکر وا دارد و رفتار کودکی که از سن پایین در بازار و در میان مردم به دنبال یک لقمه نان حلال بوده است را درک کند.

فردی که سریال مهمانی را به طور کامل تماشا کند، متوجه خواهد شد که عروسک بچه در عین عصبی و پرخاشگر بودن بسیار مهربان است و قلبی پاک و معصوم دارد. همچنین می‌توان به راحتی متوجه شد که شخصیت بچه علاقه بسیار زیادی به آقای طهماسب دارد. اما حتی از جزئی‌ترین حرکات آقای طهماسب نیز عصبانی می‌شود.

بررسی شخصیت بچه و پشه

شخصیت بچه و پشه بدون فکر انتخاب نشده‌اند و هدف خاصی در پشت انتخاب آن‌ها وجود دارد. به عنوان مثال، شخصیت بچه به مخاطب نشان می‌دهد که کودکان کار تا چه حد در رنج هستند و ممکن است کوچک‌ترین مشکلات این دنیا آن‌ها را عصبانی کند. با این حال از نظر بسیاری از منتقدان، شخصیت عروسک بچه برای گروه سنی کودکان مناسب نیست.

زیرا ممکن است برخی از الفاظ و کلمات عروسک بچه تاثیر بدی بر مخاطبین در رده سنی پایین بگذارد. ولی همانطور که گفته شد مخاطبین اصلی سریال علاوه بر کودکان و نوجوانان، افراد بزرگسال نیز هستند. علاوه بر این، شخصیت پشه نیز توسط بسیاری از منتقدان بررسی شده است. با این حال، تعداد نظرات مثبت در رابطه با این عروسک‌ها بسیار بیشتر از نظرات منفی است.

زمان پخش مهمونی ۲

طبق آخرین اخبار، فصل جدید این سریال در روز سه شنبه یکم فروردین ساعت هشت صبح پخش می‌شود و در تمام تعطیلات نوروز مخاطبین را سرگرم خواهد کرد.

کد خبر 749917

منبع: همشهری آنلاین

کلیدواژه: شخصیت عروسک بچه ویژگی های شخصیت عنوان مثال برای نیش زدن بسیار زیادی آقای طهماسب بده بزنیم عروسک پشه شخصیت بچه پشه و بچه

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۳۶۷۰۱۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

حاجی می‌گفت: می‌توانیم چند بار اسراییل را شخم بزنیم

‌خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: «آن شب، شب عزیز و ویژه‌ای بود. خبر حمله ایران به اسرائیل که به گوش‌مان رسید سر از پا نمی‌شناختیم. با رفقا تا اذان صبح دور هم جمع شدیم. از ذوق، خواب به چشم هیچ کدام‌مان نمی‌آمد. یک نفر خبرها را می‌خواند، یک نفر تصاویر پهپادها را دنبال می‌کرد. یکی دیگر دست به دعا شده بود که موشک‌ها و پهپادها به هدف اصابت کنند. یک خوشحالی و غرور که مختص ما نبود. اولین واکنش‌هایی که دیدم استوری‌های دوستان عراقی و سوری بود. بابا می‌گفت یک زمانی افتخار این بود که مثلاً یک تانک اسرائیلی را بزنند. اما الان نیروهای حماس روزانه و به تنهایی حداقل ۱۰ تانک رژیم را منهدم می‌کنند. حاجی هم تحلیل‌های فوق العاده‌ای داشت و اکثراً با بابا همراه و هم‌نظر بود. آن زمان هنوز ذره‌ای هیمنه اسرائیل در منطقه وجود داشت. با این حال بابا و حاجی آن را ناچیز می‌شمردند و می‌گفتند اگر صهیونیست‌ها بخواهند کاری علیه ایران انجام دهند؛ ما نه فقط یک بار بلکه چند بار می‌توانیم خاک اسرائیل را شخم بزنیم. من علی ایرلو به نیابت از تمام فرزندان شهدا دست دوستان سپاه را بابت رقم زدن این حماسه و دفاع مشروع می‌بوسم».

علی فرزند شهید «حسن ایرلو» سفیر سابق ایران در یمن است و «حاجی» لفظی است که برای رفیق قدیمی پدرش استفاده می‌کند. «محمدهادی حاجی رحیمی» یار چهل ساله بابای علی است که ۱۳ فروردین ماه در حمله موشکی اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق به شهادت رسید. این، روایتی است از آنچه علی، از شهید حاجی رحیمی تعریف می‌کند. کسی که بعد از حاج حسن در حقش پدری کرده و حالا این جوان را دوباره با داغ پدر مواجه کرده است. داغی که شاید بعد از پاسخ ایران به اسرائیل، قدری آرام گرفته باشد.

مثلاً می‌خواهی شهید شوی؟

روزهای آخر آذر ماه ۱۴۰۰ است. می‌خواهند «حاج حسن» را در قبر بگذارند. رسم است که یکی از پسرها داخل برود و پیکر پدر را تحویل خانه آخرت دهد. علی و بردارش یکدیگر را نگاه می‌کنند و به رفیق چهل ساله پدر می‌گویند: «حاجی می‌خواهی شما بروی داخل؟» خاک بر سر و صورتش نشسته و تمام مدت گریه می‌کند. مستاصل است؛ مدام می‌گوید: «حاج حسن رفت؛ من جا ماندم…»

سال‌های جوانی، آن زمان که دو رفیق در یک اتاق ۵ متری زندگی می‌کردند؛ محمدهادی، حسن را بهتر از هر کسی می‌شناسد. نیمه شب در خواب هر وقت از این پهلو به آن پهلو می‌شود، حسن را می‌بیند که نماز شب می‌خواند. برای نماز صبح که بیدار می‌شود شوخی با رفیقش را شروع می‌کند: «خسته نمی‌شوی؟ مدام نماز شب می‌خوانی؟ مثلاً با این کارهایت می‌خواهی شهید شوی؟»

حالا چهل سال از رفاقتش با حسن می‌گذرد و باید با او وداع کند. بی چون و چرا داخل قبر می‌رود. انگار که بخواهد آخرین بار از رفیقش بخواهد هوایش را داشته باشد و حالا که دستش به خدا می‌رسد برای کم شدن روزهای دوری سفارشش را بکند.

دو سال و نیم می‌گذرد. روزهای میانی فروردین ۱۴۰۳ است. التماس دعاهای «حاجی‌رحیمی» به بار نشسته و شهید شده است، همسر تازه داغ دیده میان گریه‌ها به همسر شهید ایرلو می‌گوید: «دیدی حاجی رفیق نیمه راه نبود؟ نتوانست دوام بیاورد که رفیقش رفته و او نرفته است…»

اتاقک چهار متری مربیان نظامی

رفاقت حسن و محمدهادی از سال ۵٩ شروع می‌شود. روزهایی که وارد سپاه می‌شوند و در پادگان امام حسین کنار هم قرار می‌گیرند. حسن، مربی آموزش سلاح و محمدهادی مربی آموزش تکنیک است. نیروهای زیر دستشان با هم تمرین می‌کنند و یکدیگر کمین می‌زنند و این طور خود را در زمینه «ضد کمین زدن» تقویت می‌کنند. شب و روزشان با هم است. در یک اتاق به ابعاد یک و نیم متر در سه متر که یک تخت‌خواب دو طبقه دارد، زندگی می‌کنند.

ریشه رفاقت‌شان در این اتاقک قوطی کبریتی، جوش می‌خورد. تفریح‌شان این است که شربت «دیفن‌هیدارمین» که مزه شیرینی و آلبالو دارد در آب حل کنیم و با یک کیک یا بیسکوئیت بخوریم. این تمام جشن و خوش‌گذرانی محمدهادی و حسن می‌شد؛ در بهترین روزهای جوانی!

رفاقت به مرحله‌ای می‌رسد که شوخی‌هایشان باورنکردنی می‌شود. شب عروسی محمدهادی، حسن روی شیرینی‌ها پودر گاز اشک‌آور می‌ریزد و داماد وقتی می‌رسد می‌بیند مهمانان عروسی همه دارند گریه می‌کنند. او هم به جبران شوخی درشت رفیقش، در عقد حسن، نقشه جنگ را می‌آورد بین رفقا و دکور میز را به هم می‌زند و وسط مجلس، با رفقا جلسه بحث نظامی برگزار می‌کند.

هر وقت از حاجی‌رحیمی درباره رفاقتش با حاج حسن سوال می‌کنند با خنده می‌گوید: «خاطرات ما را خیلی نمی‌شود بازگو کرد.»

حزب‌الله مدیون دو رفیق است

سال ۶۲ حاج حسن دستور می‌گیرد به لبنان برود. باید از هم جدا شوند اما «حسن ایرلو» تاب دوری از رفیق را نمی‌آورد و می‌گوید: «باید باهم برویم». یک روح شده‌اند در دو بدن. رفاقتی عمیق و جدایی ناپذیر که آنها را کنار هم به حزب‌الله می‌رساند؛ آنجا باید آنچه در زمینه نظامی می‌دانند را به نیروهای مقاومت لبنان آموزش دهند. حالا آن قدر به هم گره خورده‌اند که حتی اگر قرار باشد گزارشی به «سید حسن نصرالله» برسانند باهم به دیدار او می‌روند.

در مراسم تشییع محمدهادی حاجی‌رحیمی یکی از همرزم‌های لبنان‌ش می‌آید کنار «علی» و می‌گوید: «شاید کسی نداند ولی به عقیده من و خیلی‌ها حزب‌الله کل نیروها و آموزش‌هایش را به این دو نفر مدیون است.»

مثل سیبی که از وسط نصف شده است

«علی» فرزند کوچک حاج حسن است. گرچه بارها اسمش رفیق پدر را شنیده اما فرصت دیدار با حاجی‌رحیمی اولین بار سال ۹۴ دست می‌دهد. پسر حاج حسن که عزم اعزام شدن به سوریه داشته، یک روز همراه پدرش به پادگان می‌رود و آنجا با رفیق بابا روبرو می‌شود. «از شباهت‌هایی که بین‌شان وجود داشت خشکم زده بود. مثل یک سیب بودند که از وسط نصف شده باشد. طرز صحبت کردن، راه رفتن، حتی مدل کنایه انداختن‌شان هم شبیه به هم بود. شباهت لباس‌های بابا و حاجی‌رحیمی به شکلی بود که انگار یونیفرم یک دستی پوشیده بودند؛ سلیقه‌شان این قدر به هم نزدیک بود. این طور که شنیده‌ام روزهایی که لبنان بوده‌اند حتی سگک کمربند و ریش گذاشتن‌شان هم یک شکل بوده. حتی آستین لباس‌شان را به اندازه یک تا می‌زدند. همه‌جوره عین هم زندگی می‌کردند.»

بعدها که حاج حسن به خاطر اصرارهای پسرش، چند باری به رفیقش سفارش می‌کند علی را به سوریه بفرستد: «کارهای علی ما را درست کن!» دفعه آخر حاجی رحیمی به رفیقش می‌گوید: «حاج حسن! به پدر شهدا چیزی می‌دهند که تو این قدر اصرار داری علی را بفرستی سوریه و شهید شود؟»

داغی که دو بار بر دلم نشست

بعد از شهادت «حسن ایرلو» ارتباط فرزندان شهید با رفیق بابایشان پررنگ‌تر می‌شود. حاجی رحیمی که از قدیم به فرزندان شهدا خدمت می‌کرد حالا خدمت به فرزندان رفیقش را واجب می‌داند و هرچه می‌خواهند فوری برایشان فراهم می‌کند. گاهی وقت‌ها میهمانان منزل خودش را رها می‌کند و خودش را به فرزندان رفیق شفیقش می‌رساند. «اگر اتفاق کوچکی برای من می‌افتاد، حاجی آن را می‌فهمید و بعدها متوجه شدم از این و آن پیگیر حالم بوده است. روز پدر بود و فرزندان حاجی در خانه‌اش دور هم جمع شده بودند؛ اما او به منزل ما آمد تا کنار من و خواهر و برادرم باشد و داغ پدر در روز پدر برای ما قدری آسان شود.»

«علی چرا ازدواج نمی‌کنی؟» این سوال را حاجی‌رحیمی مدام از پسر کوچک رفیقش می‌پرسد. علی جواب می‌دهد: «شرایطش نیست.» حاجی اما زیر بار نمی‌رود: «ازدواج کن؛ خدا کمک می‌کند من هم هر کاری بتوانم انجام می‌دهم.» آخرین مکالمه‌اش با علی به همین موضوع ختم می‌شود: «بیخیال ازدواجت نشو علی جان!»

علی می‌گوید: «همیشه به من می‌گفت من عروسی‌ات را ببینم‌ها! یک بار در خانه‌مان حرف ازدواج من مطرح شد؛ من گفتم مادرم راضی نیست؛ حاج‌خانم گفت نه من از خدا می‌خواهم! خیلی آرام گفتم ای بابا؛ توپ را انداخت در زمین من. حاجی به خنده گفت توپ نیفتاد تو زمینت توپ مستقیم خورد توی سینه‌ات. دقیقاً شبیه بابا جواب می‌داد و شوخی می‌کرد. یک لحظه حس کردم با بابا حرف می‌زنم»

آرزوی قدیمی علی این بود که دست پدر را در شب عروسی‌اش به ازای زحماتی که برایش کشیده ببوسد. پدر پر می‌کشد و آرزوی بوسه بر دستان خودش را بر دل پسر جوانش می‌گذارد. حالا دو سال است که علی به خودش نوید می‌دهد دست حاجی رحیمی، رفیق گرمابه و گلستان بابا را در جشن عروسی‌اش خواهد بوسید. «او هم دیگر نیست. حالا من مانده‌ام و آرزویی که دو بار بر دلم مانده و داغی که دو بار بر دلم نشسته است.»

انگار بابا از آسمان برگشته باشد

علی می‌گوید: «هربار حاجی را می‌دیدم انگار پدرم را دیده باشم، هر بار که با او حرف می‌زدم انگار با پدرم حرف زده باشم. همیشه حس کنم پدرم هنوز اینجاست، نه تنها برای من بلکه برای خواهر و برادرم هم همین طور.»

همین چند ماه پیش، در روزهای اربعین، علی توی یکی از موکب‌های ایرانی نشسته بود که دوستان پدر وارد شوند. بین رفقای بابا چشمش دنبال حاجی رحیمی می‌گردد. بالاخره دیرتر از بقیه سر و کله‌اش پیدا می‌شود. حاجی‌رحیمی برای اینکه بیشتر در طریق نجف به کربلا، پیاده‌روی کند زودتر از بقیه، از اتوبوس پیاده می‌شود و برای همین دیرتر هم به موکب می‌رسد.

سلام و علیک گرمی بینشان رد و بدل می‌شود. حاجی رحیمی می‌گوید: «علی! اینجا آب پیدا می‌شود بخوریم؟» همین جمله کوتاه و سبک خاص بیان یک سوال ساده، علی را یاد بابا می‌اندازد: «چیزی نگفتم. رفتم آب یا شربت بیاورم که حاجی به شوخی گفت نرو! من نمی‌توانم جواب پدرت را بدهم.» علی می‌رود شربت می‌ورد و همین که لیوان را دست حاجی می‌دهد اشک مجالش نمی‌دهد. بغضی که از دلتنگی پدر در گلویش جا خوش کرده بود بیشتر از این تاب نمی‌آورد و از چشم‌هایش پایین می‌ریزند. حاجی می‌گوید: «چرا گریه می‌کنی؟» علی میان گریه جواب می‌دهد: «یک لحظه حس کردم بابا جلوی رویم نشسته است…»

یک حرف حساب، یک تلنگر

غم نبود پدر آن قدر برای علی سنگین می‌شود که مجبور می‌شود برای آرام گرفتن، از دارو استفاده کند. موضوع که به گوش شهید حاجی رحیمی می‌رسد خودش را به او می‌رساند: «تعریف کن چه شده؟» سر درد دل علی باز می‌شود: «حاجی؛ الان که بابا نیست چطور به فلان موضوع رسیدگی کنم؟ فلان کار را چه کنم؟» حاجی بهت زده به علی خیره می‌شود: «تو پسر حاج حسنی! اما حاج حسن کجا و علی کجا! کاش شمّه‌ای از پدرت در وجودت بود!» برق از سر علی می‌پرد. تا به حال حاجی را این طور ندیده است.

خجالت سراسر وجودش را می‌گیرد؛ با خودش می‌گوید: «حاجی حق دارد. این‌طور انگار پدرم را ضایع کرده باشم…». علی می‌گوید: «اگر حاجی این حرف‌ها را نمی‌زد و به جای آن حرف‎‌هایی معمولی می‌گفت که مثلاً نگران نباش من کنارت هستم، من همچنان به همان رویه و دور باطل ادامه می‌دادم. این حرف حاجی نهیب عجیبی به من زد.»

هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد

حدوداً یک ماه پیش از شهادت «حاجی»، علی به سوریه می‌رود و وقتی خبر می‌رسد حاجی وارد منطقه شده، به ساختمان «یاس» می‌رود تا رفیق بابا را ببیند. دیوار به دیوار سفارت جمهوری اسلامی؛ همان جایی که اسرائیل یه ماه بعد موشک‌بارانش کرد.

علی می‌گوید: «حاجی همزمان که دائماً نگاهش به تلویزیون بود و اخبار را رصد می‌کرد حواسش به من هم بود. زنگ زد به حسین امان‌اللهی و گفت نمی‌خواهید از مهمان من پذیرایی کنید. یک سیب و پرتقال آوردند. بعد سردار زاهدی تماس گرفت و حاجی رفت با او صحبت کند. وسط صحبتش با سردار به من اشاره می‌کرد که چای بخور، پرتقال پوست بگیر.»

موقع خداحافظی، حاجی به علی می‌گوید اگر اینجا (ساختمان یاس) امن بود تو را می‌آوردم پیش خودم. همان زمان کوتاهی که علی در ساختمان یاس است، حاجی مدام خداخدا می‌کند که اتفاقی نیفتد. حالا هم حسین امان‌اللهی شهید شده، هم سردار زاهدی هم حاجی. ساختمان یاس به دلیل حضور مستشاران سرآمد ایرانی همیشه در معرض خطر بود.

من شهید نمی‌شوم

علی در مراسم سالگرد شهید سلیمانی، حاجی را می‌بیند که با تلفن صحبت می‌کند. بعد از سلام و احوالپرسی یکی از دوستانش به او می‌گوید: «این آقای حاجی‌رحیمی شهید می‌شود. بیا با او یک عکس یادگاری بگیریم.» علی می‌رود به حاجی می‌گوید: «یک عکس بگیریم؟ اگر شما شهید شدید بعدش بگوییم ما با شهید فلانی عکس داریم.» حاجی جواب می‌دهد: «نه آقا! من شهید نمی‌شوم.» علی می‌خندد و زیرکانه قول شفاعت می‌گیرد: «حاجی! ولی اگر شهید شدید قول بدهید من را هم شفاعت کنید.»

حاجی‌رحیمی دستش را دور گردن علی می‌اندازد: «اگر شهید شوم؛ بعد از اینکه ۱۲۰ سال عمر کردی تو را هم شفاعت می‌کنم و با خودم می‌برم.» تمام دل‌خوشی علی حالا که دو بار درد یتیمی را چشیده همین قول حاجی شده است.

کد خبر 6090155

دیگر خبرها

  • حاجی می‌گفت: می‌توانیم چند بار اسراییل را شخم بزنیم
  • درخشش تازه لیونل مسی در اینترمیامی؛ اینبار بریس!
  • حواشی جدید و پرحاشیه سریال پایتخت
  • پایتخت دوباره خبرساز شد؛ حواشی جدید سریال پرتماشاگر تلویزیون
  • پایتخت دوباره خبرساز شد ؛ حواشی جدید سریال پرتماشاگر تلویزیون
  • ترورهای حسن صباح و پیروانش هدفمند بود / سریال حشاشین با واقعیت بیگانه است
  • (ویدئو) افشاگری عجیب درباره ایرج طهماسب
  • نگاهی به هیاهوی جدید درباره سریال «پایتخت»
  • افشاگری عجیب درباره ایرج طهماسب
  • افشاگریِ وحیدِ نون‌خ: در چابهار چندین بار بیهوش شدیم